معرفی وبلاگ
-وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد. -هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن. دکتر شریعتی
صفحه ها
دسته
Mahdi_witsful

آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 163565
تعداد نوشته ها : 209
تعداد نظرات : 255
Rss
طراح قالب
GraphistThem226
دوست ندارم مثله همه از خدا بخوام که توی زندگی هیچ غمی نباشه
چرا که شادیها در کنار غمهاست که معنا پیدا میکنه و زیبا میشه.
 تنها از خدا میخوام قدرتِ درکِ حضورش رو توی لحظه های زندگی به همه ی مخلوقاتش عطا کنه
 که اون وقته که هیچ مشکلی توان شکستن ما رو نداره.
سال نو با دیدِ نو به زندگی و فرصتی دوباره برای بهتر زیستن رو برای همه دوستان تبیانی آرزو می کنم!
دسته ها : چند خطی
جمعه 1388/12/28 21:41

کى رفته‏اى ز دل، که تمنا کنم تو را؟!

 

کى بوده‏اى نهفته، که پیدا کنم تو را؟!

 

غیبت نکرده‏اى، که شوم طالب حضور

 

پنهان نگشته‏اى، که هویدا کنم تو را

 

با صدهزار جلوه برون آمدى، که من

 

با صدهزار دیده تماشا کنم تو را

 

بالاى خود در آینه چشم من ببین

 

تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را

 

مستانه کاش! در حرم و دیر بگذرى

 

تا قبله‏گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

 

خواهم شبى، نقاب ز رویت برافکنم

 

خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

 

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من

 

چندین هزار سلسله در پا کنم تو را!

 

طوبى و سدره، گر به قیامت به من دهند

 

یک جا فداى قامت رعنا کنم تو را

 

زیبا شود به کارگر عشق، کار من

 

هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

دسته ها : شعر - مهدویت
سه شنبه 1388/12/25 21:30

مرغ باغ ملکوتم ، نیم از عالم خاک

 

روزها فکر من اینست و همه شب سخنم

  

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

   

از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟

  

به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم

 

مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا  

 

 

 

 

یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم

  

جان که از عالم علوی است، یقین می دانم

  

رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم

 

مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک

  

دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم

 

ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست

  

به هوای سر کویش، پر و بالی بزنم

 

کیست در گوش که او می شنود آوازم؟

  

یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم؟

 

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟

  

یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟

 

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

  

یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم

 

می وصلم بچشان، تا در زندان ابد

 

 

از سرعربده مستانه به هم در شکنم

 

من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم

  

آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم

 

تو مپندار که من شعر به خود می گویم

  

تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم

 

شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی

  

وا… این قالب مردار، به هم در شکنم

 مولانا

 

دسته ها : شعر
دوشنبه 1388/12/17 13:37

دنیایی که در آن زندگی می کنیم 

اگر همه جمعیت روی زمین 100 نفر باشند،

با نسبت هایی که امروز وجود دارد خواهیم داشت: 

57 نفر آسیایی ، 21 نفر اروپایی ، 8 نفر آفریقایی

و 6 نفر آمریکایی اند (آمریکای شمالی و جنوبی)

52 زن و 48 مرد

30 نفر سفید پوست اند و 70 نفر رنگین پوست

30 نفر مسیحی اند و 70 نفر مسیحی نیستند

6 نفر 59٪ کل ثروت دنیا را دارند

که از آمریکای شمالی هستند

80 نفر در فقط زندگی می کنند

50 نفر از سوء تغذیه خواهند مرد

70 نفر میتوانند بخوانند

فقط 1 نفر تحصیلات عالی دارد

اگر شما:

هرگز مرگ خویشاوندی را در جنگ ندیده اید،

اگر هرگز برده نبوده اید،

اگر هنوز شکنجه و آزار نشده اید ،

بدانید که از 500 میلیون نفر خوشبخت ترید!

اگر خوراکتان را در یخچال نگه می دارید،

و پوشاکتان را در کمد،

اگر سقفی در بالای سرتان دارید،

و جایی برای خواب،

از 57٪ درصد کل جمعیت دنیا ثروتمند ترید!

پس قدر خود را بدانید!

دسته ها :
چهارشنبه 1388/12/12 21:35

بـیـا بــاغ و گــل بـی قـــرار تـــو انـد

   

شـب و پـنجره وامدار تو اند

   

در ایــن بـغـض و تردید و نـاهـمدلی

   

دل و دیـده در انـتـظـار تو اند

   

غـزل را بــگـو بی قراری بس است

   

که این بیتها سر به دار تو اند

   

نـشـان یـقـیــنـی در آن کوچـــه باغ

   

بـیـا کوچـه‌ها بی قرار تو اند

   

درخـتـان هـمــه ارغوانــی شدنـــد

   

شهـیـدی ز خون و تبار تو اند

   

بــه آن سیصـد و سـیــزده تن عزیز

   

کـه فـرمــانـبـر و رازدار تـو اند

   

اگر بغض و تردید و ناهمدلی است

   

همه عاشق بی شمار تو اند

    سروده: فریده یوسفی زیرابی 
دسته ها : شعر - مهدویت
شنبه 1388/12/8 22:47

خوشا آن سر که سـوداى تـو دارد

 

خوشا آن دل که غوغاى تو دارد

  

ملَـک غـیـرت بـرد افـلاک حـسـرت

 

جـنـونى را که شیـداى تـو دارد

  

دلــم در سـر تــمــنـاى وصــالــت

 

سـرم در دل تـمـاشـاى تو دارد

  

فـرود آیـد بـه جز وصل تو هیــهات

 

سـر شـوریـده سوداى تـو دارد

  

دلـم کـى بـازمـانـد چون به پــرواز

 

هـواى قـاف عـنـقـاى تــو دارد

  

چو ماهى مى‌طپم بر ساحل‌هجر

 

 که جانم عشق در پاى تو دارد

  

دل و جـان را کـنـم مـأواى آن کـو

 

دل و جـان بـهـر مـأواى تو دارد

  

نـهـم در پـاى آن شـوریـده سر کو

 

سـر شـوریـده در پـاى تـو دارد

  

فــدایـت چـون کـنـم بـپـذیـر جـانـا

 

چـرا کایـن سر تمـنـاى تو دارد

  

چگـونـه تـن زنـد از گـفـت و گـویت

 

چو در سر فیض هیهاى تو دارد

 
دسته ها : شعر - مهدویت
يکشنبه 1388/12/2 19:35

شب جمعه بود; گفت و گویى در لحظاتى ناب

  

وارد شدم بر کریم، با دستانى خالى از حسنات و قلبى تهى از سلامت

  

گفتم: بسم‏الله النور .

  

گفتا: الذى هو مدبر الامور .

  

گفتم: بسم‏الله النور النور .

  

گفتا: الذى خلق النور من النور .

  

گفتم: کیستى؟

  

گفتا: المهدى طاووس اهل الجنة .

  

گفتم: چه زیبا پاسخ مى‏دهى .

  

گفتا: انا ابن الدلائل الظاهرات .

  

گفتم: چگونه در برابر قدوم مبارکتان رکوع کنم؟

  

گفتا: ما اسئلکم علیه من اجر الا المودة فى‏القربى .

  

گفتم: این جان فدایتان، متاعى که هر بى سر و پایى دارد .

  

گفتا: اللهم وال من والاه وعاد من عاداه .

  

گفتم: مولاجان! مى‏خواهم شیرینى وصال را بچشم .

  

گفتا: تا تلخى فراق نچشى به شیرینى وصال خرسند نگردى .

  

گفتم: مى‏خواهم محبوب حق تعالى شوم .

  

گفتا: تا ترک لذات طبیعى خیالى نکنى محبوب حق تعالى نشوى .

  

گفتم: مى‏خواهم کارهایم رنگ خدایى داشته باشد .

  

گفتا: اگر دائم‏الحضور باشى کار خدایى کنى .

  

گفتم: در مشکلات غوطه‏ورم .

  

گفتا: کلید حل مشکلات تضرع در نیمه شب است .

  

گفتم: افضل اعمال کدامین است؟

  

گفتا: به فرموده جدم «انتظار الفرج‏» .

  

گفتم: سخنان جدتان را متذکر مى‏شوید!

  

گفتا: کنا نور واحد .

  

گفتم: پایانمان چه مى‏شود؟

  

گفتا: العاقبة للمتقین .

  

گفتم: عزیز على ان ارى الخلق ولاترى .

  

گفتا: غبار را پاک کن تا ببینى .

  

گفتم: کى مى‏آیید؟

  گفتا: اذا قضى امرا فانما یقول له کن فیکون . 

 

 

گفتم: یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله .

  

گفتا: انا غیر مهملین لمراعاتکم ولاناسین لذکرکم

  

یا ابا صالح المهدى (عج) !

  

چه بگویم که ناگفته خود همه را مى‏دانى فقط بدان که من هم به شما اقتدا مى‏کنم آنگاه که دست‏بر دعا برمى‏دارى و مى‏خوانى:

  

                   «امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء»

  

مینا ریاضى - نجف‏آباد

 
دسته ها : مهدویت - عرفان
دوشنبه 1388/11/12 23:53

نور رخسار تو را نیمه شبی چون دیدم

 

تـا سحـر روی تو شد قبـله گه امیـدم

 

روشنای رخت ای پردگی ، پرده نشین

 

فارغم کرد زهر چه به جهان می دیدم

 

بارها  نقش خیال تو به دل حـک کردم

 

سـالها غنچه احساس به یادت چیدم

 

تا بشویم رهت ای نو گل ریحانه ، ببین

 

شـبنم ســرخ زچشــمان تـــرم باریـدم

 

خار ماندن به برت ، به زگل بی تو شدن

 

 من همین نکتـه زسـیر چمنت فهمیدم

 

به امیدی که  به گل بوسه ز رویت برسم

 

هر گلی دیده ام از جانب تو ،‏بوسیدم

 

بس کـن این ناز، مـرا کشـت تمـنا و فراق

 

گل نـرگس مکن این بار دگـر، نومیـدم

 

 

دسته ها : شعر - مهدویت
دوشنبه 1388/11/12 23:43

سلام به تو و طعم شور انگیز حرفهای شنیدنی ات.

   

چقدر بی تاب شنیدن صدایت هستم! یادت می آید پیشتر‌ها گفته بودم از هر چیز می توانم صدایت را بشنوم ، حتی از برگهای خشک کاج همسایه.

  

نمی دانی چقدر به شوق می آیم وقتی طنین کلام مهربانت در دلم جوانه می زند و نیلوفرانه در همه وجودم قد می می کشد.

  

از تو چه پنهان که امروز هوای شعر به سرم زده است به همین خاطر دوست دارم برایت باران شوم. ببارم و در همه خیابان‌های شهر جاری شوم. دلم می خواهد غبار از تن میخک‌ها و شب بوها بگیرم و بر لب‌های همه آفتابگردآن‌ها لبخند بکارم.

  

... تو هم حس می کنی؟ چقدر واژه‌های این نامه بوی پیراهن یوسف را می دهند!. همین...

   

دلنوشته‌ای از: عبدالرحیم سعیدی راد

 
دسته ها : مهدویت - چند خطی
پنج شنبه 1388/11/8 10:1

چــه روزها که یک به یک غروب شد، نیآمدی

  

چه اشکها که در گلو، رسوب شد نیآمدی

  

خلیل آتـشین سخن، تــبر به دوش بت شکن

  

خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیآمدی

  

برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم، نه

  

برای عده ای، ولی چه خوب شد نیآمدی!

  

تــمــام طـول هـفته را در انـتـظــار جمعه ام

  

دوبـاره صبح، ظهر، نه، غروب شد نیآمدی

  

سروده : مهدی جهانـدار

 
دسته ها : شعر - مهدویت
پنج شنبه 1388/11/8 9:58

خدا کند که دل من در انتظار تو باشد

  

درون کلبه قلبم همیشه جای تو باشد

    

مرا نسیم نگاهت به باغ آینه‌ها برد

  

خوشا کبوتر عشقی که در هوای تو باشد

    

قنوت سبز نمازم به التماس درآمد

  

چه می‌شود که مرا سهمی از دعای تو باشد

    

به گور می‌برد ابلیس آرزوی دلش را

  

اگر که تکیه دستم به شانه‌های تو باشد

    

در این دیار حریمی برای حرمت دل نیست

  

بیا حریم دلم باش تا سرای تو باشد

    

خدا کند که دلم را به هیچکس نفروشم

  

خدا کند که دل من فقط برای تو باشد

   

سروده : مجتبی جوادی‌نیا

 
دسته ها : شعر - مهدویت
پنج شنبه 1388/11/8 9:53
X